دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

آخرین روز اداره در سال 90

امروز آخرین روزیه که تو سال 90 اومدم اداره. دانیال امروز خونه مونده و عمه شیوا پیشش مونده.  پنجشنبه شب رفتیم خونه مامانی جمعه اونجا موندیم و دیشب برگشتیم. آخه می خواستم دیروز که شنبه بود دانیال رو ببرم دکتر. آخه دوباره سرما خورده. از روز سه شنبه شب کمی آبریزش بینی داشت خواستم خود درمانی کنم ولی دیدم داریم به تعطیلات نزدیک می شیم و بهتر نشده فکر کردم اگه تو تعطیلات خوب نشه دکترش رو هم که دیگه نمیشه پیدا کرد بری همین موندیم خونه مامانی تا از اونجا بریم دکتر. دیشب هم طفلکی تا صبح از شدت سرفه نتونست بخوابه. بمیرم الهی.  پنجشنبه شب که خونه مامانی بودیم دانیال رو گذاشتیم پیش خاله ها و با بابا محسن رفتیم بازار گلوبندک آخه اونجا به خون...
28 اسفند 1390

آخرین روز مهد قبل از سال نو

امروز آخرین روز سال ٩٠ هست که دانیال رو میارم مهد. چون شنبه ٢٧ اسفند مرخصی هستم و یکشنبه ٢٨ اسفند دانیال رو می زارم پیش عزیز. آخه روز آخر اداره تق و لقه و زود بر می گردم خونه. دیشب شب چهارشنبه سوری بود دانیال ساعت ٦ غروب خوابید و اصلا نه جایی رفتیم و نه کاری کردیم. تازه لوله سرویس بهداشتی طبقه اول هم گرفته بود و بابا محسن تا ١٢ شب همراه با بقیه ساکنین درگیر آوردن بنا و لوله کش بودن. راستی دیروز ظهر خاله ساناز گفت امروز عکاس میاد مهدکودک تا از بچه ها با هفت سین عکس بگیره. برای همین تو راه برگشت دانیال رو که موهاش شده بود یه جنگل بردیم آرایشگاه مردونه. با اینکه وقتی رفتیم تو آرایشگاه دانیال دید که یه بچه دیگه خیلی ساکت نشسته و موهاش ...
24 اسفند 1390

دانی و هدیه مهدکودک

دیروز دوشنبه ٢٢ اسفند تو مهدکودک دانیال هفت سین چیده بودن و براشون جشن گرفته بودن. به همه بچه ها هم عیدی داده بودن. یه کاردستی نهنگ که با تخم مرغ درست شده بود و یه بلوز یقه اسکی آبی. دیروز هوا خیلی سرد بود و ما هم که کمی خرید داشتیم تصمیم گرفتیم بریم هایپراستار چون با دانیال تو اون هوا نمی شد بیرون رفت. اولش دانیال خوب بود و تو چرخ نشسته بود و همه چیز رو نگاه می کرد و آروم بود ولی کم کم خسته شد و تو فروشگاه می خواست به همه چیز دست بزنه و از کنار هر کی رد می شدیم کیف و شالش رو می کشید و یه هو می زد رودشونه مردم و خلاصه قاطی کرده بود. ما هم سریع خریدها جمع و جور کردیم و رفتیم یه غذای فست فود خوردیم و برگشتیم. بماند که دانیال تا غذا آماده...
23 اسفند 1390

ناهار نخوردن دانیال

دیروز ظهر رفتم مهدکودک دنبال دانیال وقتی خاله رویا رو دیدم ازش پرسیدم که دانیال خوب بوده یا نه و انیکه غذا خورده یا نه. خاله رویا و خاله سهیلا گفتن که دانیال غذا نخورده و فقط بهش نون خالی دادن چون ناهار آبگوشت بوده و فکر کردن شاید برای معده دانیال که تازه خوب شده خوب نباشه خلاصه بعد از اومدن بابای دانیال و کلی جر و بحث بابا محسن با خاله ساناز کاشف به عمل اومد که ظهر زنگ زدن به  بابای دانیال که غذارآبگوشته به  دانی بدیم یا نه ؟ بابایی هم گفته از مامان دانیال می پرسم و خبر می دم. من هم به بابا محسن گفته بودم که بله بدن. بابا محسن هم زنگ زده بود به خاله ساناز که بله بهش بدید ولی خاله ساناز نمی دونم یادش رفته بود یا هرچی خلاصه به مربی...
22 اسفند 1390

دانیال مریض بود + عکس

هفته گذشته روز یکشنبه١٤ اسفند  من و بابایی رفتیم مهدکودک دنبال دانیال. دانیال با بابایی کلی بازی کرد و هرچی اسباب بازی بود رو سوار شد و بعد برگشتیم خونه. دانیال اشتها نداشت خوابید وقتی بیدار شد دیدک تب و بیرون روی داره. تا صبح بیدار بودیم و دانیال حتی توی خواب هم بیرون روی داشت طوری که تا صبح حدود ٨ بار تعویضش کردم. فرداش نه من و نه بابایی نرفتیم اداره و عصر دانیال رو که همین طور بیرون روی شدید داشت و هیچ چیزی هم نمی خورد بردیم دکتر. دکتر بهش دارو داد و گفت انگار میکروب وارد بدنش شده و ... بهش دارو داد و از اونجا رفتیمخونه مامانی. داروهای دانی رو دادم و دانیال روی پام خوابید. بعد از حدود نیم ساعت دیدم داره می لرزه. چشمتون روز بد ن...
20 اسفند 1390

دندون های جدید- رای- عکس جدید پسرخاله

پنجشنبه (١١ اسفند) مثل همیشه رفتیم خونه مامانی. پسرخاله محمد و پسرخاله علی (پسرخاله های من) اونجا بودن. دانیال وقتی دید دایی غلام داره تو حیاط آتیش درست میکنه (برای کباب کردن جوجه) گیر داد بره توی حیاط. پسرخاله محمد هم گفت کاپشنش رو تنش کن ببرمش تو حیاط.  من هم لباسهای دانیال رو پوشوندمم و دانی رفت حیاط. ذوق زده بود آخه حیاط خونه مامانی رو خیلی دوست داره. بعد از چند دقیقه صداش کردم و گفتم دانیال نمیای تو پیش مامانی هواسره ها دانیال با یه نازی گفت نه. گفتم مامانی پس اگر سردش شد بیا تو باشه؟ اون هم دوباره با همون ناز سرش رو کج کرد و ششم (چشم). کلی از این حرکات دانیال ذوق کردیم و خندیدیم. راستی خاله زیبا رو از وقتی از مسافرت&n...
13 اسفند 1390

ماجراهای دیروز

دیروز صبح با بابایی تصمیم گرفتیم دانیال رو به خاطر سرماخوردگیش به دکتر تفضلی نشون بدیم برای همین صبح دانیال رو بردم تو اداره تا ساعت ٨و٣٠ دقیقه بشه و دکتر تفضلی بیاد. دانیال اولش که همکارام رو دید خجالت میکشید اما کم کم یخش آب شد و یه کمی حرف زد و خندید و ... بعد بابا محسن اومد دنبالمون و رفتیم پیش دکتر تفضلی. بهش گفتم که چند روزه تو خونه دارم به دانیال دارو می دم و براش دم کرده گیاهی آویشن و پونه درست می کنم دکتر هم برخلاف تصور بابا محسن گفت که همین کار کافیه و تا شنبه همین کار رو ادامه بدیم. بعد دانیال رو بردیم مهد و ما هم اومدیم سرکار. شهر که رفتیم دنبال دانیال دانیال حاضر و آماده تو اتاق منتظر بود . خاله سهیلا به دانیال گفت دان...
10 اسفند 1390

دیروز تو جمهوری با دانیال

دیروز وقتی از سرکار رفتم خونه دانیال گیر داد بره طبقه پایین خونه عزیزش و همون طوری با لباسهای بیرون رفتیم خونه عزیز. بعد از کمی صحبت راجع به خرید  و عید تصمیم گرفتیم بریم خیابون جمهوری و با خاله شیوا و عزیز راه افتادیم. دانیال توی ماشین مدام میخواست بره بغل راننده. یه مسیر رو هم که تو اتوبوس سوار شدیم مدام وسایل خانم ها رو میگرفت و جیغ می زد و ممه می خواست. فکرکنم خسته شده بود و خوابش می اومد. بعد هم گیر داده بود هنوز نرسیده از اتوبوس پیاده بشیم. خلاصه به هر زحمتی بود رسیدیم جمهوری. اونجا هم تو خیابون مدام میرفت تو مغازه های مختلف و اگه می رفتیم تو یه مغازه می رفت پشت میز فروشنده و به وسایل دست می زد طوری که همش مجبور بودم بغ...
9 اسفند 1390

یکشنبه 7 اسفند

شنبه شب همین که دانیال خوابش برد شروع کرد به سرفه کردن. من هم تا صبح بالا سرش بیدار بودم و دیروز هم مرخصی گرفتم و تو خونه موندم تا از دانیال پرستاری کنم. براش دم کرده گیاهی (پونه و آویشن) درست کردم و تا غروب چندین بار به خوردش دادم. دیشب عروسی عمو بهادر دوست بابا محسن بود. توی سالن عروسی دانیال بازیش گرفته بود و من با اون کفش و لباس بلند با چه زحمتی دنبال دانیال می دویدم تا بگیرمش و بینیش رو پاک کنم یا بهش غذا بدم. البته ناگفته نماند که نه من تونستم مثل آدمیزاد غذا بخورم نه دانیال غذا خورد. برای همین وقتی برگشتیم خونه برای دانیال یه تخم مرغ آبپز کردم و دادم خورد. راستی دست عمه شیوا در نکنه که دیروز  برای آماده شدن و رفتن به عروسی ک...
8 اسفند 1390

اندر احوال این چند روز

الان چند روزه که دانیال کمی آبریزش بینی داره. من هم دارم درمان در منزل انجام می دم امیدوارم اثر داشته باشه. از چهارشنبه شب عمه شهین اومده بود خونه عزیز دانیال و پنجشنبه شب هم شام همگی خونه ما بودن. هستی و دانیال انقدر جیغ کشیدن و بازی کردن و همدیگه رو زدن که نگو و نپرس. تا چشم ازشون بر می داشتیم داشتن با هم دعوا می کردن و جغ می کشیدن. جالب اینجاست که طاقت دوری هدیگه رو هم نداشتن و تا ازهم دورشون میکردیم حسابی گریه میکردن. تازه خواب هم هیچکدوم نداشتند. با اینکه هر دو کمی سرما خورده بودن و دارو خورده بودن و خوابشون می اومد اما تا با هم بودن از خواب خبری نبود و تا می تونستن مقاومت می کردن تا بیدار بمونن. خلاصه اعصاب و روان برای هیچکی نذاشت...
6 اسفند 1390